سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا را شناختم ، از سست شدن عزیمتها ، و گشوده شدن بسته‏ها . [نهج البلاغه]

خاطره ای از مبینا - دخترکم مبینا ، تموم گلای دنیا پیشکش به تو ، بی اینکه بچینمشون !

خانه
مدیریت وبلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه

:: کل بازدیدها ::
6549

:: بازدیدهای امروز ::
5

:: بازدیدهای د?روز ::
2


:: درباره من ::

خاطره ای از مبینا - دخترکم مبینا ، تموم گلای دنیا پیشکش به تو ، بی اینکه بچینمشون !

:: لینک به وبلاگ ::

خاطره ای از مبینا - دخترکم مبینا ، تموم گلای دنیا پیشکش به تو ، بی اینکه بچینمشون !

:: دوستان من ::

.: شهر عشق :.
دکتر علی حاجی ستوده

::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

::موسیقی وبلاگ ::

:: جستجو در وبلاگ ::

:: اشتراک درخبرنامه ::

 

سه شنبه 85/8/30 :: ساعت 2:37 عصر

سلام خدمت دوستان :

امروز می خوام خاطره ای براتون تعریف کنم از مبینا جان بابا که چند روز پیش اتفاق افتاد:

چند روز پیش در منزل یکی از اقوام نشسته بودیم ، هوس کردیم قلیونی درست کنیم ، تا قلیون درست شد مبینا خانوم اومد و نی رو از من گرفت ، جالب می دونید چی بود ؟ این بود که ما دیگه نمی تونستیم نی رو از اون بگیریم 0 هر وقت به اون می گفتم مبینا بابا بسته دیگه بده به من میگفت : نه بسم نیست مال خودمه به تو نمی دم.

 


¤ نویسنده: محمد رضا

نوشته های دیگران( )